این وبلاگ دست نوشته های من می باشد و کسانی که خودمو میشناسن بدونن چیزهایی که بت عنوان love نوشته شده بخاطر درخواست دوستان بود که خواستند در مورد موارد عشقی هم چیزی بنویسم. پس نمیخواد به مخ تون فشار بیارین و دنبال تطبیقش با کسی باشین.چون پیدا نمی کنین و مخ تون هنگ میکنه.چون کسی وجود نداره

درد

 

اي كاش ميشد مانند كوير متروكه شوم.متروكه شوم تا هيچ كس جرأت شكستن اين سكوت هزار ساله را نداشته باشد و با همان سراب هايم زنگي كنم ولي مجبور به بودن در جمعي كه به آن تعلق ندارم نباشم. و آه كه زندگي با مردماني كه حتي نميفهمند چه مي گويي چقدر دردناك است
 
.................................................................................................................
 
و باز اي كاش مي گذاشتن كه اتاقكي در صحراي تنهاييهايم بسازم به وسعت هر آنچه كه زيبا تصورش ميكنم ولي افسوس كه اين دنيا با تمام آدمهايش فرصت حتي كشيدن نقاشي اتاقكم را هم نميدهند و بايد مدام نقش آفتاب پرست را بازي كنم.و هر ثانيه از خودم دورتر شوم
 
.................................................................................................................
 

چقدر سخت گلايه ي كساني را كه نميفهمند پيش كساني ببري كه خود از آنان بدترند.مردماني كه هنوز معناي دردت را نفهميدند.مردمان كوته فكري كه درد را منحصر در خون ميبينند.نميدانم كه آيا غايتشان همين است يا خود را عادت داده اند به سطحي نگري.افراد كوته فكري كه ديد عميق مرا حمل بر غرور يا خودنمايي ميبينند.آه خدايا كه من بايد در كجا زندگي كنم.

خدايا من نيز مانند مولايم علي چاه ميخواهم.چاهي كه بدور از هياهوي اين مردم بي درد و بي فهم بتوانم در آن خودم را خالي كنم.حداقل چاه به حرفم گوش ميدهد و او نيز همانند من با همان احساس من و همچو خود من مينالد.كيست كه اينان را درک كند و با عينك معنا به آنان بنگرد و نه با چشم زيبايي ادبي و داستان تکراريه بازي با كلمات

................................................................................................................

چگونه و براي كي بگويم كه در اين غروب غم انگيز آفتاب چگونه حالي دارم.چگونه باز گويم كه من با دلي مقدس در شهري نامقدس دلخوش به صداي پرنده اي نيمه مقدس كرده ام.بقار و بقار و بقار اي كلاغ.فرياد بكش و فرياد زنان اين سكوت غم انگيز غروب را بشكن.اي كلاغ به جاي من نيز فرياد زن كه من نه دست و پايي براي حركت و فرار دارم و نه جرأت فرياد و ناله.

كه با هر ناله مرا بيشتر و بيشتر به جرم ديوانگي محبوس ميكنند.اي كاش ديوانه ها حرفم را ميفهميدن ولي افسوس كه من همه را ميفهمم و هيچ كس تاب و توان فهميدن و درك كردنم را ندارد.خدايا چرا من بايد اين گونه تنها باشم.چرا بايد اينگونه تنهايي در خونم رخنه كرده باشد.

چرا آن گونه كه من ميبينم و مينگرم با ديگران فرق دارد.خدايا دلخوش به اين كرده ام كه مرا براي چيزي فراتر از اين جزئيات مي خواي

.................................................................................................................

دیگر نمی دانم با چه زبانی بنالم.تا کی باید به این زندگی آفتاب پرست گونه ادامه دهم.تا کی باید بخاطر حرف و طرز نگاه مردم خنده،گریه و حتی رفتار خودم را تغییر دهم.با آنان بخندم و در حالی که دارم به دنیای حقیر و پستشان می خندم.ای کاش میشد اتاقکی در قبرستان بسازم و با مردگان بگویم.میدانمکه آنان دیگر میفهمند وبه حرفهایم نمی خندند.هم دردیم فقط تفاوتمان در این است که آنها مرده اند و من از آنان مرده تر.آه که چه آرامشی دارد سحر گاه در قبرستان بودن

.................................................................................................................

آه كه چقدر اين همه هياهو خسته كننده است,نمي دانم اين آدمها چطور خود را با آن وفق مي دهند.چقدر زشت است اين آمدن و رفتن ها ,از صبح تا شب مانند موجودي از حيوان بدتر براي پر كردن شكم مي دوند و تنها مي دانند كه بايد بدوند و اين دويدن براي آن ها به عادت تبديل شده و مي دانند كه بايد تا شب حركت كنند و به هر قيمتي هست زندگيشان را بگذرانند,حتي اگر به قيمت پا گذاشتن روي ديگري باشد.اي كاش حداقل در اين صفت مانند حيوان بودند و حالا كه درنده شده اند هر يك به فكر شكار خود باشد و كاري با شكار ديگري نداشته باشد.

وقتي كه از بالاي كوه ساختگي ذهنم به اين مردم مينگرم خنده ام مي گيرد كه چگونه خود را براي حرص و طمع بيشتر پست و ذليل مي كنند و مانند گله اي بي چوپان راه خود را گم كرده و به رنبال جايي با علف بيشتر سرگردانند و جاي اصليشان دور و دورتر ميشوند و دلم نيز مي سوزد كه چگونه قلب خود را از سنگ سخت تر كرده اند تا مبادى اين دل جايي بسوزد و آن ها را از ادامه ي  كارهاي پستشان باز دارد.ولي هنگامي كه اين همه زيبايي و رنگ  و جلوه مي خواست چشمان مرا نيز به خود جذب كند,صداي گريه ي زني ايستاده در كنار خيابان و در زير چادر سياهش مرا به خود آورد,زني كه گريه اش براي خودش نبود و برايحرص  و طمع نيز نبود بلكه براي شخصي وابسته به خودش,زني كه اين همه رنگ او را به گوشه خيابان كشيده بود ولي باز هم عزت و شرفش اجازه نمي داد كه دستش را زير چادر بيرون بياورد و جلوي هر كسي دراز كند,از كسي كمك نمي خواست و فقط گريه مي كرد,در عمق اشك هاي او سوز و گدازي من ديدم كه اگر اين قطرات بر روي سنگ مي ريخت,سنگ هم پودر ميشد,هنگام تشكر كردنش بغضي داشت كه اگر كوه هم ميشنيد ذوب ميشد ولي چه عادي مردم از كنار اين اشك ها مي گذشتند.نمي دانم دل اين مردم از چه جنسي است كه اين گونه مقاومت ميكند.سدي كه ميتواند در مقابل سيل ها بايستد به اعتقاد من در مقابل آن اشك ها توان مقاومت ندارد.ولي دل اين مردم از قوي ترين سد ها نيز مقاوم تر و سخت تر است.

اي كاش من هم مانند ديگر نابينايان بودم و هرگز چيزي نمي ديدم و اين همه رنگ را نمي ديدم و در ذهنم تصوري ديگر داشتم و سعي ميكردم همه را خوب ببينم.خدايا خودت مرا از اين همه هياهو دور كن

................................................................................................................

ديگر خسته شدم از بس خودم را به نفهمي زدم,فهميدم و نگفتم,گفتم و كسي نشنيد,همه خود را كر كرده اند,چيزهايي ميگويند كه من نميفهمم,خيلي سطحي حرف ميزنند,سطحي نگاه ميكنند,سطحي,سطحي,و سطحي.من براي بودن ميان اين آدمها خلق نشدم.مي دانم كه جايگاه من بين اينان نيست ,قلبم مرا به بالاها سوق مي دهد,به من مي گويد پرواز كن,تو پر پرواز را داري و توان پرواز در تو وجود دارد.پرهايم را باز نمي كنم ,عشق پرواز دارم ولي مي ترسم از شكارچيان,مي ترسم از آدم هاي بي احساس,اين جا همه شكارچيند,خودشان با رفتارشان عشق به پرواز را در من زنده كرده اند ولي اگر پرواز كنم خودشان اولين شكارچي هاي من هستند و مرا در قفس مي اندازند و براي خنديدن مرا سوژه خنده هايشان مي كنند.اين ها نمي فهمند ,حرف هاي مرا با ديد گله از آسمان و زمين مي نگرند ولي من گله نمي كنم,من مي نالم,چون درد دارم,دردي بزرگ,دردي بالاتر از درد.ناله من ناشي از درد است ولي نه درد بدن,درد قلب,كسي چه ميفهمد كه من چه مي گويم.مردمي كه وقتي صداي ناله را مي بينند به جاي آنكه با قلبشان بنگرند كه چرا من ناله ميكنم با چشمانشان مي نگرند كه ببينند كجاي من زخمي است,آخر مگر زخم و خون هم درد دارد.من اين دردها را حس نمي كنم چون دردهاي بزرگتر با من اجيرند و با هم مأنوسيم.نمي توان آن را درد ناميد.((درد يعني ناله اي از سر عقل و قلب.حتي اگر ناله اي بي صدا باشد,و نه صداي آخ گفتن دوكلمه اي كه فقط بخاطر فشار بر بدن است.)) درد من از دست مردمي است كه عاقل ترينشان با كلي ادعا نهايت و غايت دنيايش را در نوك بيني اش مي بيند,و غايت زندگي كردنش منحصر ميشود در خانه,خانم,خودرو.  به سه ((خ)) پرونده دنيايشان را بسته وديگر براي حفظ يا ارتقاء اين سه خ مثل سگ مي دوند و مثل خر كار مي كنند و مثل گاو خودش را به نفهمي مي زند و البته شايد هم واقعا نمي فهمد.با مردم خ صفت چطور مي توان زندگي كرد.آري تنها راه همين است كه خود را به نفهمي بزني و من نيز مانند ديگران بايد سرم را به پايين بيندازم و با هدفي همچو ديگران شروع كنم به كاركردن.آه..... ولي من نمي توانم,نمي توانم كه نبينم,نمي توانم درد را حس نكنم ,نمي توانم بگويم قلب دردي ندارد و درد من از بدن است.كجا بايد اين حرف ها را بگويم.جايي نيست جز بر روي اين صفحه.و شما اي كلمات جمع شويد و بسازيد مرا.و اي كلمات از مجموعتان شكلي از من ترسيم كنيد كه عاقلان بگريند و جاهلان بخندند

................................................................................................................

چه چيز بدتر از اين كه فكر كني كسي پيدا كردي كه تو را مي فهمد,تو را درك مي كند و با باقي فرق دارد,فكر كني او هم با تو يكي است ولي وقتي كه با قلبت,قلبش را مي شكافي به اميد اينكه قلب او نيز مانند قلبت پر از نور باشد پر از روشنايي باشد,احساس كني او نيز مانند تو از همه بيزار است ولي وقتي نگاه ميكني ,مي بيني قلب او پر از سياهي و تاريكيست كه اگر يك قدم به طرف قلبش پيش بروي چنان گم مي شوي كه هرگز راه بازگشت را پيدا نخواهي كرد,مي فهمي كه در ته قلب تاريكش چرخ و فلكي درست كرده كه تو نيز سوار بر يك اتاقك آن هستي و خود با خنده در حال چرخاندان شما.و هر كدام كه نزديكش مي شود با لبخند او را پذيرايي مي كند,با لبخندي از جنس سياهي و تاريكي.چه خنده زشتي.نگه دار من ديگر سير شدم ,من ديگر نمي خواهم بازي كنم يا همان بازي داده شوم,من پياده مي شوم.برو سراغ همان باقي و باز چرخ و فلكت را بچرخان و بچرخان و بچرخان.ولي در هر صورت متشكرم كه مرا بازي دادي و تا اون بالا بردي,تا توانستم كه ببينم.تا توانستم خنده همه را ببينم,در اون بالا چشمهايم بيشتر باز شد.اما ديگر هيچ وقت بالا نمي آيم.متشكرم جانم

................................................................................................................

زندگي,زندگي,زندگي

تكرار,تكرار,تكرار

چقدر زشت است كه صبح در انتظار شب سر بلند كني و شب به انتظار فردا سر بر زمين كوبي و فردا را به انتظار فرداهاي بعدي بگذراني و هر وقت كه نگاه به گذشته ميكني چيزي جز ويراني و خرابي نميبيني و تمام برنامه ات را براي آينده ميريزي كه آن را بسازي ولي بعد دوباره متوجه ميشوي كه باز خطا رفتي و باز همان مسير تكراري را ميروي.نمي دانم شايد بخاطر اين باشد كه گردي زمين روي اين آدميان نيز تأثير ميگذارد و آنها را در يك مسير قرار ميدهد كه همش بايد دور بزنن و دوباره به نقطه اول برسن و شروع كنند به پيمودن همان مسير قبلي.تعجب من هميشه از آدمهايي است كه با اين همه تكرار غذايي كه يك عمر است درگير آنند هنوز هم گرفتار كيفيت غذا هستند

.................................................................................................................

اكنون كه اين مردم با بهانه هاي مسخره به اسم روابط اجتماعي اجازه نمي دهند در تنهايي خويش بروم در ذهنم جنگلي ميسازم كه به كويري ختم ميشود و در دل اين كوير كوهي ساخته ام كه در بالاي اين كوه قبرستاني است كه جز خودم كسي نمي تواند به اينجا بيايد.و هرگاه از اين آدميان,نه.بهتر بگويم به ظاهر آدميان سير ميشم به بالاي اين كوه مي آيم و در كنار اين قبرها چنان فريادهاي بلندي ميكشم كه تمام پرندگان در جنگل براي دلداري من به پيشم مي آيند.ولي تنها من و كلاغ است كه هم درديم,هم صداييم.هر دو سياه شده روزگاريم.هر دو فرياد ميكشيم فريادي از عمق وجود.از ته دل.

چه آرامشي دارد اين جا به اندازه آنچه كه اين مردم مرا تشنه ميكنند اين كوه و اين سكوت كوير و اين صداي نوازش دهنده ي پرندگان مرا سيراب ميكنند

.................................................................................................................

نميدانم چطور بگويم تا احساساتم را درك كنند,بفهمند,بفهمند كه من چه ميگويم.ميگويند احساساتت رو بنويس,همه مرا به سوي قلم و برگه سوق ميدهند و تشويق ميكنند به ادامه نوشتن.ولي هر گاه فرصتي خالي ميشود قلم هم خودش اعتراف و اقرار ميكند كه من توان تحمل تو رو ندارم.نميتوانم آنچه را ميگويي بنويسم.اصلا نمي توانم هضمشان كنم كه بنويسم.خودت را خسته نكن و ننويس كه با نوشتن احساست را بايد كوچك كني و بايد اون رو در قفس اسير كني تا من بتوانم ببينم و ترسيمش كنم.حداقل قلم فهميد كه نميتوان طوفان را به بند كشيد.نمي توان اين آتشفشان فعال را كنترل كرد.ولي اگر كم كم اين گدازه ها رو بيرون نريزم.اگه اين گدازه هاي مذاب رو سرد نكنم و بيرون نريزم ميترسم روزي منفجر شوم و ......

خودم را از درون سرد ميكنم.با خنده هايم,با شوخي هايم,با حرف هايم,با خنده و شوخي هايي كه صرفا براي همان روابط اجتماعي مسخره است و فقط استفاده ابزاري دارد براي سرد كردن گدازه.هرچند نمي توانند ولي همان ذره كوچكي كه شايد شايد تأثير بگذارد هم خوب است.

به من ميگن چرا با بچه هاي كوچك راحت تري.و من حرفي ندارم ولي در واقع دارم و نمي توانم بگم.نمي توانم بگم بخاطر اينه كه وقتي توي دنياي اونام ديگه آزادم و مجبور نيستم توي دنيايي باشم كه نه اونو دوست دارم و نه مي خوام دوستش داشته باشم و از همه مهمتر نه تعلقي به اون دارم.

هر كسي دنياي متفاوتي دارد و اونطور كه فكر مي كند دنيايي تو ذهن خودش ميسازه و ميليون ها ادم وجود داره با ميليون ها دنياي متفاوت و من از بين همه اين دنيا ها دنياي بچه ها رو از همه بيشتر دوست دارم.دنيايي كه خلاصه ميشه در يه عروسك يا يه اسباب بازي .و بزرگترين دغدغه ذهنيشون اينه كه فردا معلمشون مشق ميگه يا نه.يك دنياي ساده.زيبا.بي آلايش.

اي كاش من بچه بودم و هيچ وقت بزرگ نميشدم تا اين ها رو ببينم ولي حالا كه بزرگ شدم اي كاش اين همه نمي فهميدم.منم به اندازه باقي ميفهميدم.همه چيز را با عينك آنها ميديدم تا مجبور نباشم هميشه كوله باري بر دوش بكشم كه به اندازه تمام كوه هاي عالم درون درد وجود دارد و هرگاه كه اين فشار مقداري زانوهايم را خم ميكند دوباره مي ايستم و با لبخند و خنده نگاه ها رو به جايي ديگر پرت ميكنم تا كسي متوجه لرزش پاهايم نشود.پس با كوله بارم مي خندم و مي خندم و مي خندم.تا شايد روزي كسي پيدا شود و همراهم قدم بردارد تا اگر نمي تواند بارم را كم كند ولي مرا درك كند و بتواند حداقل در هنگامي كه بار سنگين مي شود با يك ليوان چايي خستگي مرا بيرون كند.ومن با نگاه به چهره او غم هايم را حتي براي ساعتي فراموش كنم

...............................................................................................................

در اين بازي مكرر روزگار تنها نقشي كه اين زندگي توانست به من دهد همان نقش جوكر با لباس دلقك بود.من مثل جوكر در بازي ورق هستم كه قبل از بازي بايد بيرون انداخته بشم تا بازي كسي رو خراب نكنم و فقط به درد اين ميخورم كه هر از چند گاهي يه نگاه هم به من بندازن و يه لبخندي بزنند.ولي هيچكدوم درك نكرد كه در دل اين دلقك چه ميگذره.همه از من ايراد ميگيرن ولي من به اونا ميخندم كه چگونه همه اونها به بازي گرفته ميشن.من خودم نخواستم كه رنگ اون پنجاه و دوتاي ديگر را به خودم بگيرم,حتي اگر در بازي روزگار شاه باشم.من به همين نقش جوكر تنها راضيم و هيچ علاقه اي به شاه شدن ندارم چون دوست ندارم بازيچه دست اين روزگار شوم.

در گوشه اي ميشينم و به بازي روزگار نگاه ميكنم و به افرادي كه چگونه خود را غرق در استخري كوچك از اين دنيا كرده اند و چنان در حال دست و پا زدن هستند كه هر لحظه بيشتر در آب فرو ميروند و من تنها در گوشه اي در حال خنديدن به آنها.كه چه گونه اين چنان خود را غرق كرده اند.واقعا وقتي از بيرون استخر به اين استخر نگاه كني واقعا جالب وحشت آور ولي مسخره و خنده آوره.وحشت ناكه كه چطور هر كدوم براي بالا كشيدن خودش بر روي گردن ديگري ميرزد تا با پا نهادن و له كردن ديگري خود را بالا بكشد ولي بعد از چند دقيقه احساس برتري و خدايي كه در خودش حس ميكرد نفري ديگر او را به پايين ميكشدءو خودش سوار او ميشود و اين مسير همچنان ادامه دارد و تنها من كه اين بيرونم به زيبايي اين مناظر رو ميبينم و به حركات و تلاششون ميخندم كه با چه حرصي تلاش ميكنند خود را بالا بكشند و چه مسخره از آن بالا سقوط ميكنند.هر كدام وقتي بالا ميرود چنان احساسي به او دست ميدهد كه احساس ميكند مالك اين زمين و آسمان است.مثل اينكه آنها نمي دانند يا نمي فهمند كه اينها همش يه بازيه و نبايد به اين بازي ها دل ببندي

................................................................................................................

 

گزارش تخلف
بعدی